لباس بى وفایى را به دست خود تنت کردم 

تو را اى دوست با مهر زیادم دشمنت کردم 


خیالم بود تندیسى طلا از عشق مى سازم

محبت بد ترین اکسیر بود و آهنت کردم


تو رفتى با خدا باشى ، خدا در چشم من گم شد 

از آن وقتى که تسبیح خودم را گردنت کردم


تمام خاطراتت را همان روزى که مى رفتى

به قلبم دوختم سنجاق بر پیراهنت کردم


تو تک کبریت امّیدم در اوج بى کسى بودى

تو را اى عشق با امیدوارى روشنت کردم


چه مى ماند به جز بى حاصلى در دست هاى من

به رغم کوششى که در بدست آوردنت کردم ؟